کلنگ را بردار
قاضی بمسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است، صحیح است. آخر قلم است نه کلنگ!
می گویند روزی بهلول _عاقل دیوانه نما_نزد هارون الرشید رفت و بر تخت او بنشست .
روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این امر را سئوال کرد...
بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم.!!!
روزي بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: اي بهلول مرا پندي ده. بهلول گفت: اگر در بياباني هيچ آبي نباشد تشنگي بر تو غلبه کند و مي خواهي به هلاکت برسي چه مي دهي تا تو را جرئه اي آب دهند که خود را سيراب کني؟ گفت: صد دينار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضايت ندهد چه مي دهي؟ گفت: نصف پادشاهي خود را مي دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشاميدي، اگر به مرض حيس اليوم مبتلا گردي و نتواني آن را رفع کني، باز چه مي دهي تا کسي آن مريضي را از بين ببرد؟
هارون گفت: نصف ديگر پادشاهي خود را مي دهم. بهلول گفت: پس مغرور به اين پادشاهي نباش که قيمت آن يک جرعه آب بيش نيست. آيا سزاوار نيست که با خلق خداي عزوجل نيکوئي کني؟!
حکایت بهلول و آب انگور!
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!!
بهلول و داروغه
داروغه بغداد در بين جمعي ادعا مي كرد تا به حال كسي نتوانسته است مرا گول بزند .
بهلول در ميان آن جمع بود ، به داروغه گفت :
گول زدن تو كار آساني است ، ولي به زحمتش نمي ارزد .
داروغه گفت :
چون از عهده بر نمي آئي ، اين حرف را ميزني .
بهلول گفت :
افسوس كه الساعه كار خيلي واجبي دارم ، والا همين الساعه تو را گول مي زدم .
داروغه گفت :
حاضري بروي و فوري كارت را انجام دهي و برگردي ؟
بهلول گفت :
بلي .
همين جا منتظر من باش ، فوري مي آيم .
بهلول رفت و ديگر بازنگشت .
داروغه پس از دو ساعت معطلي ، شروع كرد به فرياد كردن و گفت :
اولين دفعه است كه اين ديوانه مرا اين طور گول زد و و چندين ساعت بيجهت من را معطل كرد و از كار انداخت!!
هارون و بهلول در حمام
روزي خليفه هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت .
خليفه از روي شوخي از بهلول سئوال كرد :
به نظر تو، من چند ارزش دارم ؟
بهلول جواب داد :
پنجاه دينار .
خليفه غضبناك شده و گفت :
ديوانه ، فقط لنگي كه بخود بسته ام پنجاه دينار ارزش دارد .
بهلول جواب داد :
من هم فقط لنگ را قيمت كردم ، وگرنه خليفه ارزشي ندارد !!